پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

پرهام مهربونم

سفر بوشهر

روز یکشنبه 20/11/92 وسایلمون  رو جمع کردم که پرهام منو گشت از بس  شیطنت کرد.  آقا زمانی که چمدون ما رو دید گفت مگه چند روز دارید می رید که این همه وسایل میبرید ، نمی دونست که وروجک خان بیشتر از اینها لباس می خواد . ساعت چهار و نیم  عصر روز دوشنبه  به سمت بوشهر حرکت کردیم . یه توقف کوتاه سمت کازرون داشتیم ، محمد پیاده شد و یه مقدار کیک و آبمیوه خرید . به پرهام آبمیوه دادم . وسط راه گفت مامان خسته شدم . پرهام رو برداشتم و روی پام نشوندم همین که نشست تمام محتویات شکمش رو بالا آورد . این طور مواقع پرهام خیلی ناراحت میشه به خاطر همین بهش گفتم مامان ایرادی نداره بذار همشون بیان بیرون ، خلاصه چشمتون روز بد نب...
29 بهمن 1392

دو تا خبر خوب

سلام من آمدم با دو تا خبر ، دو تا خبر خوب . اول از همه من یه کار خوب کردم ، البته می دونید که همه کارهای من خوبه ولی این یکی خیلی خوبه. پرهام و خودم رو بیمه عمر کردم ، بیمه عمر و پس انداز سامان . یه مدت توی اداره ما بحث بیمه عمر خیلی زیاد بود ، یه سمینار برگزار شد که بیمه عمر پارسیان و بیمه عمر ما رو تبلیغ می کرد ولی من بی خیال از کنارش عبور کردم . با این تصور که مثلاً من ماهی 40 هزار تومن پس انداز کنم و 15 الی 20 سال آینده 100 میلیون بگیرم اون زمان با توجه به این نرخ ترم به درد نمی خوره . یه مدت تصمیم گرفتم برای پرهام سالی دو تا سکه پس انداز کنم با پولهای که عیدنوروز و روز تولدش گیرش می آید  . با ا...
21 بهمن 1392

باغ طاهره

هنوز  هم از به یادآوری اش تنم به لرزه می افته .  جمعه رفتیم باغ خواهر شوهرم (طاهره ) ، عمه جون پرهام . یه باغ زیبا سمت دوکوهک . وارد که می شی یه آب نما وسط باغه .  سمت چپ وسایل بازی برای بچه ها و یه استخر بزرگ که البته بدون آب بود و سمت راست یه آلاچیق بزرگ و باربیکیو . روبرو هم یه عمارت بزرگ .  ساعت 11 صبح حرکت کردیم .  به باغ که رسیدیم پرهام سمت اسباب بازی ها موند و با فیروزه مشغول بازی شد . منم حواسم بهش بود  . بچه ارامی بود و با فیروزه حسابی بازی می کرد . موقع ناهار که شد رفتم  کمکی کرده باشم ، محمد هم داشت بدمینتون بازی می کرد  . وسایل که آوردم و داشتم می گذاشتم توی آلاچیق نگاه ...
19 بهمن 1392

زندگی در گذر است

از شنبه انتظار آمدن چهارشنبه رو می کشم ، هر روز صبح که از خواب بلند می شم می شمارم که چند روز دیگه  تا چهارشنبه مانده . چهارشنبه خیلی خوشحالم چون پنچ شنبه و جمعه خونه هستم و خوش می گذرونم . ولی این دو روز هم به سرعت برق و باد می گذره و هیچی ازش نمی فهمم ، همیشه آخر شب جمعه توی این فکرم که شنبه اداره نروم  ولی چاره ای نیست باید رفت . پنچ شنبه این هفته کلی به خودم رسیدم و بعد هم پرهام رو بردم حمام. این بچه عجب عشق حمامه !!! شب هم با پرهام و محمد رفتیم خانه مادر شوهر گرامی ، مهمانی دوره ای بود . نمی دونید این بچه چیکار کرد ، آبرو دیگه برامون نگذاشت ، همه رو زد ، از کوچیک بگیر تا بزرگ . زن دایی محمد آخر از همه آمد ه...
12 بهمن 1392

بابایی پرهام

    به نظرم می آید  نقش محمد ، بابایی پرهام ، توی وبلاگ خیلی کمرنگه . پس تصمیم گرفتم یه پست اختصاصی رو به بابا جون اختصاص بدم . محمد بهترین بابای دنیاست . بهترین که می گم منظورم واقعا ً بهترین هست . بهترین همسر و بهترین پدر دنیا . از اولش بگم : محمد اصولاً با بچه میانه خوبی نداشت ، حتی اگه بچه دار نمی شدم بیشتر خوشحال می شد ولی زمانی که حامله شدم از هیچ کاری ، از هیچ کاری و از هیچ کاری واسه من دریغ نکرد . خیلی حواسش به من بود . از اینکه مواظب باشه سرما نخورم ، خسته نشوم و از نظر روحی شرایط خوبی داشته باشم  . توی خونه مایکروفر داریم اصلاً اجازه نمی داد چیزی رو داخل مایکروفر بذارم م...
9 بهمن 1392
1